Alliance For democracy In Iran

Please have a look at my other weblog, Iran Democracy - http://irandemocray.blogspot.com/

IMPERIAL EMBLEM

IMPERIAL EMBLEM
PERSIA

Shahanshah Aryameher

S U N OF P E R S I A

Iranian Freedom Fighters UNITE

Tuesday, August 26, 2008

2 Great storeys about Reza Shah the Great.

ک..ر َِمعارف تویه ُکسّ ِ ُطرُق

« رضا شاه » یک چنین دشنامی داده .
خوب اگر من بخواهم حرف ِ اورا برعایت ِ ِعفت ِ قلم سانسور کنم باید بگویم :
«اعلیحضرت همایونی امر و مقرر فرمودند که شایسته است راه ها را ترمیم کنند »
البته میشود این طور گفت ولی این دیگر نه حرف ِ « رضا شاه » است و نه جلوه گر ُخلق و خوی او .
برعایت امانت من باید عین گفتۀ او را بازگو کنم . فرمود :
" گر روی زشت، زشت نماید درآینه
مرد حکیم ُخرده نگیرد بر آینه "
بعلاوه من با سانسور کردن ُمخالفم و از این روی باید فرمایش آن بزرگ مرد را عیناً نقل ُکنم ،همین طور شرایطی را بازگو کنم که او چرا و کجا چنین فرمایشی فرموده .
اما داستان دشنام دادن ِ« رضا شاه » را من ازشادروان عمویم شنیدم که نام کاملش « محمود کفائی » بود. او که بیش از نود سال عُمر کرد سالها در وزارت عدلیه سابق که همان دادگستری باشد قاضی بود و « رضا شاه » باو ُلطف داشت و هنگامی که رضا شاه میخواست در ایران رفع حجاب کند وبرای این منظور به فتوای علمای ایرانی مقیم نجف نیاز داشت یک مأموریت محرمانه و مُهمی برای دریافت آن فتوا به عموی من داده بود که من آنرا به تفصیل در کتاب چاپ نشده ام " چه گفتند مردم " نوشته ام و آن داستان واقعی را به لحاظ اهمیت در پایان این بخش خواهم آورد. در هر حال عمویم بمن گفت :
" روزی از دربار بمن اطلاع دادند که :
اعلیحضرت میخواهند به کرمانشاه تشریف فرما بشوند وفرموده اند شما هم جزو ملتزمین رکاب باید باشید .
من هم البته قبول کردم. وقتی تاریخ حرکت معلوم شد ما همه از راه ِ زمین و با اتوموبیل راه افتادیم بسوی کرمانشاه. ماشین ِ رضا شاه جلو میرفت و او تنها در اتوموبیل ِ خود نشسته بود.
در اتوموبیل ِ بعدی « مُحَمد َتدَیُن » نشسته بود که وزیر فرهنگ بود ولی درآن زمان بوزارت ِ فرهنگ می گفتند وزارت َمعارف. در اتوموبیل سوّمی من نشسته بودم و دونفر دیگر از ملتزمین ِ رکاب.
جاده ها در آن موقع خاکی بود و ُپر دست اندازو ما به این جور جاده ها عادت داشتیم. اما در طول سفر به جائی رسیدیم که از بس راه چاله و چوله داشت آدم دل و روده اش می آمد توی ِ حلقش. واز دور می دیدیم که ماشین « رضا شاه » هم مثل ِ ماشین ما، هی بالا و پائین دارد میرود تا اینکه دیدیم ناگهان ماشین ِ شاه از حرکت ایستاد!
ماشین ِماها هم سَرِ جایش میخکوب شد.
« تدین » که وزیر ِ معارف بود پرید از ماشینش پائین. ماهم فوری به دنبال او بسوی ماشین ِ شاه رفتیم.
تا نزدیک ِ ماشین او رسیدیم دیدیم « رضاشاه » مثل ی یک پلنگ ِ خشمگین ناگهان از اتوموبیلش پرید بیرون. صورتش از غضب سرخ شده بود. تا چشمش به « تدیّن » افتاد نعره زنان و با َتشر باو گفت:
" زن قحبه این چه راهی یه که دُرست کرده ای ؟"
« تدین » فوراً تعظیمی کرد و گفت :
" قربان چاکر وزیر ِ معارف است و نه ُطرُق و مسئول ِ ترمیم ِ راه ها وزیر ُُطرُق است "
« رضا شاه » با عصبانیّت گفت :
" ک..ر ِ معارف تویه ُکسّ اول و آخر ُطرق. من این حرفا َسرَم نمیشه. وقتی بَر گشتم اگه یه دست انداز تویه راه بود خواهر و مادر معارف و ُطرُقه یکی می کنم. "
« تدین » تعظیم ِ دیگری کرد و گفت : َچشم قربان !.

در هرحال فرمایشات ِ ملوکانه کار ِ خودش را کرد چون عمویم گفت چند روز بعد که ما از کرمانشاه بسمت ِ تهران حرکت کردیم چاله ها ی ِ راه را پُر کرده بودند و دیگر دست اندازی توی ِ راه نبود.
درست است رضا شاه فحش میداد ولی قاطع عمل میکرد و یک حسن بزرگ دیگر او این بود که اهل تملق نبود. حکایت زیر را که من آنرا از دائی مادرم شادروان " زین العابدین رهنما " شنیده ام در اینجا بازگو می کنم. رهنما که خود نویسنده ای زبردست بود و کتاب مشهور "پیامبر" را نوشته از رضا شاه داستانها ی جالبی داشت که بر حسب مورد آنها را برای ما تعریف میکرد.

یک روزشادروان رهنما قصه ی زیر را که از سعید نفیسی شنیده بود، از زبان او، برای ما نقل کرد :
(( روزی تیمور تاش مرا ( سعید نفیسی را ) به دربار احضار کردو گفت اعلیحضرت امر فرموده اند کتابی در بارۀ دوران سلطنت و شرح حال ایشان تهیه شود. تو چون نویسنده هستی این کتاب را تهیه بکن. البته اعلیحضرت خودشان نیز بتو کمک خواهند فرمود و تو هر چند وقت یکبار حضور ایشان شرفیاب خواهی شد و ایشان خاطراتی که از زندگانی ی خودشان دارند برایت تعریف خواهند فرمود و تو یادداشت خواهی کرد. هم کتابی خواهی نوشت که همه خواهند خواند و هم به شاه نزدیک خواهی شد.
وقتی تیمور تاش این حرف را زد من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم و چند روز بعد هم دیدم از دربار تلفن کردند که اعلیحضرت شما را احضار فرموده اند. با خوشحالی به دربار رفتم و در حالیکه قلم و کاغذی در دست داشتم وارد اتاق شاه شدم. تعظیمی کردم و برجای خود ایستادم.
رضا شاه تا مرا دید گفت : "ها آمدی"
تعظیم دیگری کردم و گفتم : " بله قربان"
پرسید : " چه میخواهی "
عرض کردم :
" وزیر دربار امر اعلیحضرت را ابلاغ کرده. گویا مقرر فرموده اند کتابی راجع به زندگانی ی اعلیحضرت همایونی بنویسم "
رضا شاه گفت :
" خوب برو یک فصلش را بنویس و وردار بیار تا بخوانم"
من هم عرض کردم : "چشم قربان"
او هم مرا مرخص کرد.
اما وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم به عجب بدبختی ئی دچار شده ام زیرا قرار ما با تیمورتاش این نبود. قرار بود شاه شرح حال خودش را تعریف کند و من یادداشت بردارم. دیدم هنوز هیچی نگفته میگه برو یک فصلش را بنویس و وردار بیار. حرف ِ آدم به این قلدری را هم که نمیشود زمین زد و چیزی ننوشت. از طرفی نمیدانستم چه بنویسم و از کجا شروع کنم و با خود میگفتم اگر شاه مرتب من را به دربار بخواند و شرح حال خودش را بگوید ومن یادداشت بردارم تازه ممکن است بعداً بگوید که تو فلان مطلب را که من گفته بودم یا ننوشته ای و یا عوضی نوشته ای که در این صورت باید فحش و یا احیانا کتک میخوردم و یا سر از زندان در میآوردم. هرچه فکر کردم دیدم هر طور شده باید یک جوری خودم را از این مخمصه نجات بدهم. به همین علت بفکرم رسید که بطور کلی از دوران سلطنت شاه مطالبی بنویسم و از خدمات چشم گیری که او کرده با آب و تاب و لغات نادره تعریف و تمجید بکنم وبالاخره همین کار را کردم و فصلی پُر از لغات و عبارات ِ مُطنطن از قبیل " شاه خورشید کلاه " و " آستان ملائک پاسبان " و نیز واژه هائی سَره همچون آخشیج و غیره نوشتم و آنگاه از دربار اجازه ی شرفیابی خواستم تا آنرا به نظرِ شاه برسانم .
وقتی شرفیاب شدم رضاشاه با گشاده روئی گفت :
"ها. نوشتی؟"
تعظیمی کردم و گفتم :" بله قربان "
و در کمال احترام آنچه را که نوشته بودم جلو ِ شاه روی میز کار او گذاشتم. خودم سپس عقب رفتم و در وسط اتاق ایستادم .
رضا شاه مشغول خواندن شدو من اورا نگاه میکردم. تا دو سه خط ِ اول را خواند دیدم قیافه اش درهم شد و از من پرسید :
" این لغت یعنی چه ؟"
معنای آنرا عرض کردم. دو سه خط دیگر خواند. این بار با تندی گفت :
" آخشیج یعنی چه ؟ "
باز توضیح دادم. هنوز صفحه تمام نشده بود که به عبارت " شاه خورشید کلاه و آستان ملائک پاسبان " رسید و در حالیکه از خشم سرخ شده بود گفت :
"این دیگه چی یه؟ "
من تا خواستم توضیح بدهم دیدم ناگهان نعره زد که :
" زن قحبه تو میخواهی منو گول بزنی تو میخواهی بگی که من بیسوادم و تو با سوادی! اما منِ ِ بی سواد چوب تو کونه هرچی آدم با سواد مثل تو می کنم. یال لا گورت گم کن از اینجا برو بیرون "
چون دیدم زن قحبه گویان دارد بطرف من میاید بی اختیار بسمت ِ َدر ِ اتاق دویدم و به سرعت از راهرو خودرا به میان با غ افکندم. بعد ازآ ن روز، دیگر از دربار برای نوشتن شرح حال سراغ من نیامدند ))

No comments: